محل تبلیغات شما



نمیدونم به خاطر اینکه تعدادمون کمه یا چون روابط گسترده ای نداریم یا چون روابط خیلی ظاهری و سطحی با فامیل داریم به خاطر تمام اتفاقاتی که افتاده یا هر دلیل دیگه ای به همین با هم بودن 4 نفرمون دلم خوش بود و هر جور بود سعی میکردم به هر ترفندی حفظش کنماما حالا. فک کنم منم خسته شدم و طاقتم برای حفظش کم شده خیلی ناراحتم.هم ناراحت از اینکه حتی منم اینجوری شدم. و هم خب نمیدونم نمیتونم دیگه تحمل کنمو شاید خیلی بیشتر میترسمنمیدونم حس خیلی بدی دارم. دلم میخواد یه راه حل پیدا کنم اما اینکه فقط من بخوام که نمیشه.باید همه مون تصمیم بگیریم که یه سری چیز ها رو تغییر بدیم و بهترش کنیم. اما انگار لج کرده باشن همش میگن ما ول کردیم. بحث نمیکنیم چون اون یکی نمیفهمه بحث هم که میکنیم فایده نداره آخرش میرسیم به اولش و یه دور باطل حسابی!!! هیچ حرفی نداریم با هم بزنیم. هیچ تفریحی نیس که با هم انجام بدیم و لذت ببریم وقتی هم که با هم هستیم یا همه داریم تلویزیون فیلم میبینیم یا سرمون تو گوشی و پد!!! هیچ وجه مشترکی نیس که بهش بشه وصل شد و یه جوری دوباره جمعش کرد. باید از یه جایی شروع کرد و دونه دونه همه چیز رو درست کرد.ینی میشه؟ میتونم انجامش بدم؟؟ نمیدونم.خیلی نگرانم


اینکه خیلی یهو وقتی نشستی داری یه سریال میبینی و وقتی اون قسمت سریال تموم میشه و تو هنوز به صفحه زل زدی و یهو یه سری افکاری که اصلا فکرش رو هم نمیکنی به سراغت میاد چه معنی میتونه داشته باشه.؟؟ تازه اینکه بشینی به این فکرا فک کنی دیگه چه معنی ای میتونه داشته باشه.؟؟!! واقعا دوست داشتن چیه؟؟ چطوریه.؟؟ میشه آدم واقعا کسی رو که یه بار تو بچگی شاید دوست داشته در هر صورتی فراموش نکنه حتی اگه اون شخص الان جلوی چشمت با کس دیگه ای ازدواج کرده باشه؟؟؟؟ نه اینکه حالا واقعا اون حس دوست داشتن بوده که حتی وقتی خودمم نمیدونم.و نه اینکه فراموش نشده باشه.هر از گاهی به یاد بیاداینا همه ینی چی؟؟؟ تو سریال ها اینطور نشون میده که انگار آدم شاید موقتی فراموش میکنه و وقتی تو بزرگی دوباره اونو میبینه حتی اگه یادش نیاد یه حس دیگه ای بهش داره حتی با اینکه خودش نمیدونه اما تو واقعیت چی؟؟؟ واقعا اینطوره.؟؟ چرا بعضی وقتها یهو احساس میکنم که قلبم داره مچاله میشه و هر چی سعی میکنم این کاغذ مچاله شده رو باز کنم بیشتر و محکم تر فشرده میشه.و وقتی تو این حال باشی احتمال انجام کاری که بلافاصله از انجامش پشیمون بشی هست و من الان اون کار رو انجام دادمنمیدونم کی پشیمون میشم اما. به هر حال 

ps: خسته شدم و دلتنگ عجیبو شاید راسترش اینه که دلم میخواد منم طعم دوست داشته شدن رو بچشم


یه حس گیج و مبهم که یهو از نا کجا اباد میاد و یه جوری روی قلبت فشار میاره که با هیچ کلمه ای نمیتونی توصیفش کنی و فقط برای چند لحظه دستت رو روی قلبت میذاری و نفس کشیدن برات سخت میشه نمیدونی درده. استرسه. ناراحتیه.عصبانیته. بغضه. گاهی با چند قطره اشک همراه میشه و باعث میشه کمی آروم بشی. گاهی هم فقط ماتت می بره. یه حسی که شاید خودت هم درست ندونی چیه یا چی از جونت میخواد فقط میاد و تو رو تو یه دریا عمیق بی پایان از خاطرات و اتفاقاتی که همیشه ازشون فرار میکنی غرقت میکنه و تو فقط میتونی دست و پا بزنی

خیلی قبل تر یادمه یه پناهگاه امنی داشتم.یا حداقل فک میکردم که دارم. و اینجور مواقع بهش پناه میبردم. شاید هم اینطور فکر میکردم.نمیدونم درسته بگم پناهگاه.؟؟! نمیدونم حداقل اون روزها اینطور به نظر میرسید. و باعث میشد کمی آروم بشماما دوومی نداشت. خیلی سست بود انگار.نمیدونم مقصر من بودم یا واقعا نمیدونم ولی بعد ناپدید شدنش.آره ناپدید شد.یهو اومد و یهو هم رفت. من روزها و لحظات خیلی سختی رو گذروندم.خیلی سخت.و تو اون سختی ها که بیشتر از هر وقت دیگه بهش نیاز داشتم نبود. این نبودن باعث شد من خیلی عوض بشم یه جورایی میشه گفت من مرد. شاید مسخره به نظر برسه اما من اون روزها کم کم  زمین تا  آسمون با منی که بودم فرق کرد. نه از چیزایی که می دید و میشنید ناراحت میشد. نه دعوا میکرد. نه حرف میزد. نه میخندید. نه هیچیدرست مثل یک مرده متحرک.فقط شب ها انقدر گریه میکرد تا خوابش ببرهو این روند 6 سال ادامه داشت. تا اینکه بالاخره نمیدونم کی یا چی زد پس کلم و الان. کم کم دلم میخواد خیلی چیز ها رو دوباره عوض کنم و یه من جدید درست کنم

ps: امشب از اون شب هایی بود که دلم بی هوا ، بدجوری هوای چیز هایی رو کرد که خیلی وقته نیستن و بر نمیگردن. حتی یه رد کوچیک هم از خودش به جا نذاشته شاید هم هست ولی من دلم نمیخواد ببینم.چون ازش خسته شدم.؟؟! قلب من واقعا کجاس.؟؟ چی توش میگذره؟؟؟؟ این جور وقتا خودمم ازش سر در نمیارم.

* جدیدا فیلم و سریال هایی که ربات ها دارن جای انسان رو میگیرن و کاملا سرشار از احساس هستن تو ژانر های مختلف زیاد شده. شاید مسخره باشه ولی دلم یه ربات میخواد که فقط مال من باشهفقط به من نگاه کنه. هر وقت ناراحتم کنارم بشینه و به حرفام گوش بده هر وقت مثل الان تو برزخ گیر میکنم بیاد و محکم محکم بغلم کنه منو همین جوری که هستم ببینه و دوست داشته باشه.


درست وقتی که اصلا انتظارش رو نداری و یک شب قشنگ برات رقم میخوره. مزش ، هم خیلی بیشتره هم به یاد موندنی تر میشه. و امشب یکی از اون شب ها برای من بود. واقعا خیلی ذوق کردم و تو اون لحظه ها به هیچ چیز فک نمیکردم و فقط خوشحال بودم خیلی خوشحال بودم من وقتی که از ته قلب خوشحال میشم حالا برای هر موضوع کوچیک با بزرگی که میخواد باشه مهم نیس. مهم صداقت پشت اون حرف یا عمله. واقعا هیچ چیز دیگه ای تو ذهنم یا به چشمم نمیاد و همه چیز در اون زمان فقط خوشحالی محضه مثل حدود دو هفته قبل که رفته بودیم بیرون و من بعد از خیلی مدت ها که دلم میخواست یه بازی رو بکنم بالاخره اون روز رفتم و بازی کردم از خوشحالی اون لحظه ها و اینکه بالاخره اون بازی رو کردم انقد خوشحال و رو ابرا بودم که اصلا متوجه خرید های وسیع سورپرایز امشب نشدم و وقتی امشب فهمیدم از تعجب داشتم شاخ در میاوردم که چطور من متوجه این حجم بزرگ نشدم و حتی ذره ای شک نکردم که همه میگفتن ما همش نگران بودیم الان تو بفهمی ولی انقد از اون بازی شاد و خوشحال بودی که اصلا متوجه چیز دیگه نشدی و همش داشتی راجع بازی حرف میزدی و ذوق مرگ بودی

ps: از این مدل شب ها برای همه اتفاق میوفته در ابعاد و اندازه ها و موضوعات مختلف و برای من هم قبل تر هم بوده شب هایی که واقعا فراموش کردنشون سخته و شاید محال که از ته ته ته ته دل خوشحال شدم اما به غیر از این شب های قشنگ. شب هایی هم هست که به دلایل دیگه به هیچ وجه فراموش شدنی نیستن

*ps: امشب حتی مصمم تر شدم که کاری رو که شروع کردم حتما حتما حتما به پایان برسونم موفقیت آمیز من میتونم.باید بتونم.


اگه قبلا بود احتمالا مینوشتم دله گرفته یا بال شکسته.! هه. بال؟؟ اینو دیگه کجای دلم بذارم. حال و احوال این روز ها تعریفی ندارد. خواب های عجیب و غریب و متفاوت دیدن دوباره او در خواب هایم همراهه خواب فرار از دست یک عده که اصلا نمیدونم کی هستن یا من چرا دارم فرار میکنم از جاهای عجیب غریب و آخرش درست وقتی که همه چی تموم داره میشه و من میتونم فرار کنم از خواب بیدار میشم قبلا فک میکردم شاید چون مثلا سرم شلوغه اینجا رو درست کردم.! اما حالا میفهمم که چون تنهام به اینجا پناه آوردم خیلی تنها. اینکه حتی یک نفر رو هم نداشته باشی که بتونی باهاش راحت حرف بزنی بدون ترس از اینکه چه برداشتی از حرفام میکنه و بتونم خود خودم باشم.دردناکه. اما دردناک تر اینه که حتی توی خونه خودت هم نتونی راحت و خوشحال باشی. در کنار خانوادت من دلم میخواد از خواب بیدار شم و ببینم همه چی درست شده.!! نمیشه مگه نه.؟؟ معلومه که جواب رو میدونم اما گاهی وقتا دلم میخواد چیزای افسانه ای و قشنگی که تو فیلما و سریالا و کتاب ها هست رو باور کنم باور که نه.بهش فکر کنم. شاید هم باور.؟؟!!

ps: شاید اینطور باشه شاید هم نه اما به هر حال به هردلیلی که هست از وقتی اینجا رو درست کردم حداقل فقط برای من یک سری چیز ها تغییر کرده و من اینو دوست دارم بین این همه خستگی از چیز های ناراحت کننده این کمی دلگرم کنندس که یک جایی هست فقط برای من که خودمم. راستی از بودنت تو این روزای سخت ممنونم واقعا. هر وقت که طاقتم طاق میشه دیدن لبخندت. شنیدن صدات. باعث میشه دوباره انرژی بگیرم. تجربه همچین چیزی برای من اولین باره


اینکه هی صفحه رو باز کنی و بهش زل بزنی و دوباره ببندیش چیز جدید یا عجیبی نیست. اما اینکه سال نو شده باشه و هنوز هم چیزی تغییر یا عوض یا بهتر نشده باشهیعنی هنوز هم که هنوزه یک جا بلکم چند جای کار میلنگد.! و اینکه هنوز نتوانسته ای راه را پیدا کنی. نتوانسته ای دست خودت را بگیری و بلند کنی و به یک جای امن ببری. نتوانسته ای دلت را قرص کنی که عزیزکم دیگر نگران نباش. همه چیز تمام شده. باید دوباره از نو دوتایی تنها شروع کنیم. سخت هست اما نشدنی نیست. تو میتوانی. باید بتوانی. 

 

امکانش هست که افسانه ها راست باشن؟؟ نمیشه که راست باشن؟؟ هه. دلم میخواهد که راست باشن.

انقد که مغزم از اینور به اونور میپره بازم هم چیزی نمیتونم بنویسم! 

باز هم آن خواب گهگاه همیشگی به سراغم آمد عجب معرفت عجیب و دردناکی دارد. واقعا چرا فراموش نمی شود.؟؟؟!

واقعا منتظر چی هستم؟؟ انتظار دارم چه معجزه ای از طرف چه کسی برای من رخ دهد.؟؟!! مگر کسی غیر از من هست که مرا از این مرداب که دارم در آن غرق میشوم نجات دهد.؟؟؟!!!!!  گل نیلوفر آبی.؟؟!!! هه.

چطور میشود وقتی هیچ کاری انجام نداده ای انقدر درب و داغون و خسته و له باشی.؟؟!! مگه داریم؟؟ مگه میشه؟؟؟

خیلی خسته ام برای هیچ

چرا نمیتوانم تمامش کنم برای شروعی نو وتازه نفس.؟؟؟ گاهی نفس کشیدن هم سخت میشود


و اما حال وهوای این روز های من و زندگی من. دارم یه سریال میبینم. تقدیر. قسمت. پیش آمد. تصادف.؟؟!! هیچ چیز تصادفی نیست. فقط اون چیزی که باید اتفاق بیفته.اتفاق میفته. چیزی به اسم تصادف وجود نداره. سریال خب معلومه اسمش روشه سریال. اما نویسنده سریال من.؟؟!! خودمم.؟ نیستم.؟! راستیتش زندگی این روز های منم دست کمی از سریال نداره. یه سریال با اتفاق های قشنگ. اتفاق های خوب.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها